⁴آبان ۹۶

ساخت وبلاگ
جهانم، دایره ای در دایره ای تو در تو تا بینهایت.... و زمانی در هر کدام از این دایره ها چیزی بود، کسی بود، آرزویی یا هرچیزی از این دست.... اکنون در تمام آنها مدام یک تصویر تکرار شده... تصویر آرمان... آرمان شده عشق و زندگی ام و همه چیزم و نفسم.... آرمان....وجود نازکت ازردۀ گزند مباد....چه لذت بی نهایتی است در نشستن و با تو کارتون دیدن... در تماشای انگشتان کوچک و ظریفت، در لحن ادای کلمات، لهجۀ ترکی فارسی حرف زدنت.... در شعر حفظی خواندنت در غرور و افتخار و رنجش و شادی و غمت... در هر لحظه ای که تویی، تماشایی و بی نظیری!.... چگونه سالها بی تو زندگی کرده ام!.... و چگونه بزرگ میشوی و از من دور خواهی شد و چگونه چگونه دور از تو، دور از کودکی تو زندگی خواهم کرد... فرزندم، دلبندم، پسرک کوچلویم.... خدا تو را به من داد و همه چیز را به من داد، زندگی را عمر جاودانه را لذت بودن را بودن با تو....دیدن تو شنیدن صدای تو وقتی صدا میکنی مامان!... وقتی به جای «به خدا» اشتباهی میگویی «توروخدا راست میگم!»وقتی به کهکشان خلاقیت میگویی «کف کشان خلابیت!».... وقتی دستت را در هوا تکان میدهی و حرف میزنی و چشمانت برق میزند....وقتی... وقتی فهمیدم تو، مثل هر بچۀ دیگری که با باقی بچه ها فرق دارد، با همه فرق داری، که حساس و زودرنجی و دقیق. و کمی بدبین. و احساساتی و عاشق پدرت!... که دیر انس میگیری با غریبه ها دیر عادت میکنی، دیر دوست میداری، که سخت گیری و نشانه ها را میبینی و شعور آدمها را درک میکنی.... وقتی همۀ اینها را فهمیدم و پذیرفتم، دیگر نخواستم و نمیخواهم که تو را عوض کنم، که تو را به زور به کلاسی بفرستم یا به مهد که عادت کنی از من دور باشی....عاشق «سلام! صبح بخیر مامان» گفتنت هستم وقتی دارم کار میکنم، بیدا ⁴آبان ۹۶...ادامه مطلب
ما را در سایت ⁴آبان ۹۶ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : deltangihaieman بازدید : 21 تاريخ : جمعه 4 اسفند 1402 ساعت: 15:19

تمام لحظه های پر درد زندگی ام را مجسم کردم.... از مریضی بابا، مرگش... مراسمش.... تصادف مامان... فوت داداش مجید، فوت مادربزرگ و پدر بزرگ و مراسمها... لحظه های تنهایی.... مریض شدنهای مامان.... مرگ حاج عزیزالله، شبهای تاریک... آن شبی که دزد آمده بود... مهمانهای ناخوانده.... دویدن دنبال مامان در ان ظهر جمعه برای اورن کمک... دنبال دوست گشتن اما با هیچ کس حرف نزدن.... این جمله که « ما از آنان که تسلی شان میدادیم، غمگین تر بودیم...» در مورد تمام دوستانم صدق میکند، با هیچ کس از عمق تنهایی و غم و احساس حقارت یا هرچیزی مثل اینها، حرف نمیزدم، گوش میدادم، دلداری میدادم، وانمود میکردم که خوشبخت تر از من کسی نیست!... (نه که خوشبخت نبودم، بلکه من هم غمهایی داشتم، صحنه های تاریکی، دردهای پنهایی، بالاخره چیزهایی که از خودم هم پنهانشان میکردم) حتی آن شب مرموز تب کرده که آن نور شگفت را در آسمان دیدم و هنوز نمیدانم که تب بود یا واقعیت بود، آن شب هم جز این خاطرات تلخ بالا آمد.... از وقتی با حمید « دوست» شده ام، و از وقتی باهاش ازدواج کرده ام، قسمت عمده ی این دردها ناپدید شده اند: درد تنهایی. با هزار دوست هم تنها بودم. اما با حمید، کمتر و کمتر تنها بوده ام. حمید همه چیز است، عشق، دوست، مهربانی، خودم، خود خودم. و آرمان. آمان دیگر دردها را کاسته، اهمیت همه چیز را به نزدیک صفر رسانده.... شده همه چیز. و دامنه ی آرزوهایم کوچک شده و معطوف به آرمان و حمید. بزرگترین ارزویم این است که سالهای زیادی، تا اندازه ی ممکن زیاد، در کنار این دو نفر، سه تایی در کنار هم به آرامش و شادی زندگی کنیم: سالم و شاد.این دردهای آزاردهنده می ترساندم گاهی. میترسم نه از خود بیماری نه از خود مرگ.دیروز حساب میکردم که اگر این دردها ⁴آبان ۹۶...ادامه مطلب
ما را در سایت ⁴آبان ۹۶ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : deltangihaieman بازدید : 22 تاريخ : جمعه 4 اسفند 1402 ساعت: 15:19

باز خوابم نبرده.وقتی در برابر احساساتم روراست شدم، دیدم واقعا ... چقدر وانمود کرده و برای خوشامد آن دوتا آبجی الکی باهاشان همدلی کردم. همین دوتایی که فکر میکنند همه درد جهان را تحمل کردهاند، مصیبتشان در برابر مصائب مامان حاشیه ای بیشتر نیست. و تازه اینقدر ضعیف بوده اند که با اینهمه هوش و استعداد و زیبایی و توانایی حمایت داداش مجید و ... الان اینقدر از هم پاشیده هستند و خود را قربانی شماره یک دنیا میدانند. میدانم میدانم که خیلی رنج و سختی کشیده اند و خدا شاهد است که بارها و بارها فقط از یادآوری آنچه بر ایشان، بر هر 5نفرشان، گذشته گریه کرده ام... رنج برده ام، رنجی عمیق... با تمام وجود احساسشان کرده ام... اما آنها همیشه طلبکار مامان هستند... وقتی زندگی این دو نفر را با مامان مقایسه کردم، واقعا قابل مقایسه نبود. و آنچه مامان الان هست: یک کوه استوار!... در برابر بنای نیمه ویران روح و فکر و روان این دو نفر، واقعا قابل ستایش است.با اینکه دوستشان دارم، عمیق و عمیق، اما دلم میخواهد تا مدت طولانی نبینمشان، حرفهایشان را راجع به گذشته نشنوم، حرفهایی که راجع به مامان میزنند نپذیرم.... میخواهم طولانی، خیلی طولانی، مثلا دو سال، هیچ کدامشان را نبینم. دلم برای پویا تنگ میشود. تنها آدم دلپذیر حول و حوش این دو نفر پویاست. باقی چیزها نه.... باقی آدمها نه، اشتباهند بقیه....کاش آنقدر شجاع بودم که بهشان ثابت میکردم چقدر در اشتباهند. چقدر مامان به هیچکدامشان هیچ زندگی ای بدهکار نیست. ⁴آبان ۹۶...ادامه مطلب
ما را در سایت ⁴آبان ۹۶ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : deltangihaieman بازدید : 21 تاريخ : جمعه 4 اسفند 1402 ساعت: 15:19

آرمان فقط یک بار ۵ ساله خواهد بود، فقط ۳۶۵ روز....و من چیز زیادی نمیدانم.... که باید بهش چی یاد بدهم، چطور رفتار کنم.... ۳۲ سال تمام درس خوانده ام و سیستم آموزشی هیچی از زندگی واقعی به من نیاموخته... که با یک کودک چطور باید رفتار کرد... که چه نیازهایی دارد... اقلام اینکه اینهمه دل تپیدن و نگرانی از اینکه مادری خوب و کافی نباشی، طبیعی است یا نه، که بقیه مادران را هم کم کار و نام آشنا با کودک و کودکی ارزیابی کنی.... یعنی ایراد جایی آن بیرون است یا درون تو....آرمان، آرمان دنیای من است،زندگی، روح، نفس.... هرچیز اساسی.... آرمان اولین عشق راستین است، برای هر زنی فرزندش همین است....شگفت انگیز است.... تک تک حرکاتش، نگاه کردنش، انگشتان کوچلو، تک تک موهای پیشانی اش... کوچکترین جزئیات وجود نازکش.... آن وقت من درست نمیدانم چطور باهاش ارتباط برقرار کنم، چی بهش یاد بدهم... حساب کردن و نوشتن و دو تا غزل از سعدی و حافظ و .... ته دلم دانایی هست که میگوید نه، اینها نیست....تنها چیزی که بهش تا حالا یاد داده ام و از این آموزش راضی ام، زیبا دیدن زندگی است: آرمان چه روز آفتابی قشنگی!... چه روز بارانی زیبایی! چه برف دل انگیز! رنگ آبی آسمان را ببین! خیلی زیباست! سلام کلاغ!صبح بخیر! سلام پیشی....و الان آرمان اینها را حس میکند و میگوید، و کیف میکنم که لذت میبرد از دیدن و حس کردن....و چیز دیگر این است که میداند بیشتر از هر کسی در دنیا دوستش دارم، حتی وقتی بگوید ولی من دوستت ندارم، مطمئن باشد که مامان خواهد گفت ولی من عاشق توام!...میخواهم او را در دو سال باقی مانده تا مدرسه به قلبم بچسبانم، لحظه ای ازش غافل نباشم...اینهمه کار و فکر و استرس و درس و درگیری نداشته باشم.... تماما متعلق به او باشم،حتی در لحظ ⁴آبان ۹۶...ادامه مطلب
ما را در سایت ⁴آبان ۹۶ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : deltangihaieman بازدید : 26 تاريخ : چهارشنبه 4 بهمن 1402 ساعت: 12:48

در لحظه ای که داری یک مقاله میخوانی، آرزویی جدید متولد می شود... جرقه ای میزند، سوسو میزند و دلت روشن می شود... برای کسی که زیاده آرزویی در زندگی نداشته و ندارد چقدر شیرین است این لحظات.. این لحظات دیریاب... آن لحظه نمی دانی نامش چیست؟.. آرزو؟ رویا؟ خیال؟ امکان؟...نمیدانم... هنوز هم نمیدانم...زری نعیمی سال 79 این مقاله را نوشته و حجوانی بالای مقاله نوشته این مقاله زیاد مقاله نیست اما خب... چون این خانم لجباز است، همینطوری چاپش میکنیم.... و کنار توضیح این لجبازی نوشته که نعیمی برای بچه ها مجله کلمه را منتشر میکند. اینها را میخوانم و بعد میرم داخل متن و پیش میروم اما چیزی توی ذهنم بالا و پایین میرود... «تک بال» را میبینم که از کیهان بچه ها دارد به من نگاه میکند.... سوره را میبنم.... ماهنامه های رشد نوجوان را که از مدرسه میخریدم و با ولع میخواندم... الان بچه ها داستان کدام «تک بال» را دنبال میکنند؟....بچه ها همیشه برایم عزیز بودند... همیشه... بچه و پرنده ها... روزگاری رویایی داشتم: که پرندۀ بزرگی باشم، به اندازۀ سیمرغ!... وقتی برف میبارد، وقتی هوا سرد است، پرهایم را باز کنم و پرنده های تمام جهان را صدا کنم و زیر بال بگیرم تا هیچ گنجشکی روی درخت از سرمای زمستان یخ نزند... « آن پاهای سرخ و ظریف بی جوراب...»... وقتی آرمان به دنیا آمد وقتی راه رفت و از سرو کولم بالا رفت و با کشیدن موهایم با من بازی کرد... رویای دیگری آمد... که اینبار بچه های دنیا را زیر پر بگیرم.... چه رویای ناشدنی و دوری.... میخواستم برای نمونه «رها» را زیر پر بگیرم و مادری کنم برایش ... گریه کردم... فکر کردم.... نشد، نتوانستم...میخواندم و رویاها از پس زمینۀ ذهنم میگذشتند... تا اینکه جرقه روشن شد... من هم شاید بت ⁴آبان ۹۶...ادامه مطلب
ما را در سایت ⁴آبان ۹۶ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : deltangihaieman بازدید : 29 تاريخ : پنجشنبه 23 آذر 1402 ساعت: 13:31

چقدر غر زده ام!!اما باز هم ناراحتی ام را آورده ام اینجا.دل آشوبه و غمی دارم.حسرت روزهای جوانی که رو به پایان است....نگرانی واحدهایی که برای تدریس گرفته ام... درست است که ده سال است که دارم درس میدهم اما.... اما اینبار فرق میکند. اینبار به جای زلزله و براورد ریسک و مدیرت بحران، قرار است ادبیات درس بدهم! آن هم اینجا! در دانشگاه رویایی ام!....دلم میخواهد از این به بعد برای همیشه فقط ادبیات درس بدهم... ادبیات معاصر... عربی بیهقی سعدی حافظ... کسایی و خیام و ... کلیله و دمنه، جامع التواریخ، جهانگشا... حتی مولوی و کشف الاسرار و نظامی!...دلم میخواهد.... و الان میفهمم که ... دلم، مثل همان بچه کوچلویی که بودم.... که چیزی که دلم میخواست را نمیگفتم و نمیخواستم تا مبادا با شنیدن نه سرشکسته بشوم و طوری وانمود میکردم که اصلا مهم نیست و نمیخواهم.... آنقدر که خودم هم باورم میشد.... دلم مثل همان الهام کوچلو شده.... به روی خودش نمی آورد که در تب و تاب و سوز و گداز چنین آرزویی تا اینجا 9 سال اضافه بر سازمان!! درس خوانده.... میترسد که نشود..... حالا این 4 واحد.... این چهار واحد... هم شوق و خوشحالی زیادی برایم دارد... هم نوید رسیدن به آرزوی پنهان است و هم نگرانی دارد.... تگرانی از اینکه بفهمی تو مرد این کار نیستی... توانایی اش را نداری.... (البته که مطمئنم، ایمان دارم که می توانم).... از پسش برآمدن.....این چهار واحد بهم انگیزه داده و دوباره پایان نامه را با انرژی شروع کرده ام.... حتی کلاس داستان نویسی که همیشه دوست داشتم ثبت نام کرده ام. میخواهم از استعدادهایم... (که همیشه ازشان ترسیده ام، که همیشه پنهانشان کرده ام که مبادا لب باز کنند و تقاضای ظهور و بروز داشته باشند،) استفاده کنم. دیگر وقتش رسید ⁴آبان ۹۶...ادامه مطلب
ما را در سایت ⁴آبان ۹۶ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : deltangihaieman بازدید : 59 تاريخ : يکشنبه 9 مهر 1402 ساعت: 20:03

آرمان یاد گرفته سر کلاس خلاقیت بماند، دم در کلاس بغلش میکنم؛ خداحافظ مامان زود بیا! باشه آرمان خوش بگذره!بعد میروم کتابخانه بغل کلاس... سه ساعت بعد میآیم دنبالش.امروز تصمیم گرفته بود برگردم خانه.دوباره بغل و خداحافظی... از در مجموعه که آمدم بیرون، تپش قلب گرفتم، حالم بد شد... نتوانستم از آن دورتر بروم، نتوانستم دورتر از کتابخانه بروم....به خاله زنگ زدم، به مامان و له آبجی هام.آبجی مارال گفت شاید باید آنجا باشی امروز.برگشتم نشستم جلو در کلاس، یک نگرانی افتاده در جانم...شاید از صبح که بیدار شدم، انگار جایی زلزله شده، انگار اتفاق بدی جایی دارد شکل میگیرد.شاید هم ، این منم که نمیتوانم از آرمان‌جدا شوم، نه او. ⁴آبان ۹۶...ادامه مطلب
ما را در سایت ⁴آبان ۹۶ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : deltangihaieman بازدید : 39 تاريخ : پنجشنبه 16 شهريور 1402 ساعت: 0:37

دلم میخواد به آبجی بگم نظرت چیه دست از سرش بردارید؟؟؟....

اما دلم‌نمیاد، اونم هزار امید و آرزو داره و غصه.....

دختر کوچلوی حساس پر انرژی من.... شده به تبعیدی تنهای پر از درد جسم و روح.... چون باید کنکور تجربی بده.... دلم میخواد گریه کنم....

⁴آبان ۹۶...
ما را در سایت ⁴آبان ۹۶ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : deltangihaieman بازدید : 37 تاريخ : دوشنبه 2 مرداد 1402 ساعت: 17:11

من امسال یه حس تازه ای به گرما دارم!
وقتی گرمه و تو خونه میگن کولر روشن کنیم، تو دلم مخالفم.
با اینکه خیلی گرمایی ام و عاشق سرما، اما امسال احساس میکنم تابستون با گرما تابستونه، وقتی تمام وجودت عرق میکنه، انگار داری انرژی و گرمای تابستونو تو وجودت ذخیره میکنی.... مثل میوه ها که دارن میرسن....

⁴آبان ۹۶...
ما را در سایت ⁴آبان ۹۶ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : deltangihaieman بازدید : 46 تاريخ : دوشنبه 2 مرداد 1402 ساعت: 17:11

هیچ چیز به اندازه زندگی ناعادلانه نیست. ناعادلانه و کوتاه....

پر از خستگی های طولانی و لبخندهای کوتاه، از دست دادنهای ناگهانی، به دست آوردنهای دیریاب پررنج، پر از تحمل به امید فردایی بهتر .... فردا؟... فردایی در پیری؟ یا فردایی در نیستی. غم بار و غفلت بار...

استن این عالم ای جان غفلت است...

ورنه....

اگرنه چیزی نیست، بازیچه هایی بی ارزش... روزهایی پرشتاب و رنجی در کمین. زندگی این است.

⁴آبان ۹۶...
ما را در سایت ⁴آبان ۹۶ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : deltangihaieman بازدید : 45 تاريخ : دوشنبه 2 مرداد 1402 ساعت: 17:11